اِزِمنَنْ یورولوبَم

نوشته شده توسط نازنین در جمعه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۱ |
 

با واژ های امروز روز خوبی نیست

زندگی کاغذ باطله است

و خبر از مرگ می آید.مرگ تن،مرگ عزیز،مرگ جان،مرگ امیدهایمان.

و من میخواهم با بوسیدنت تمام اخبار را دور بزنم


برچسب‌ها: F5
نوشته شده توسط نازنین در یکشنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۳ |

یک چند وقت پیش یهو بیدار شدم دیدم تنهام.از اون تنهایی ها که همه خوابن هیچکی انلاین نیست ساعت سه صبحه و تو با افکارت توی ارامشی که از استرسه بیداری از اون تنهاییا.دیدم شونه خودم که جا نداره کسی هم تگیه گاهم نیست.مامان اون ور تر چایی میخورد رفتم تگیه دادم بهش دیدم بابا قهره باهام ولی هنوزم برام چیزایی که دوست دارمو میخره.امیرحسین گریه کرد ولی شب به شب قبل خواب میبوستم.میترسم از تکرار صبح بخیر ها و شب بخیرهامون خسته شی.گاهی جای تو فکر میکنم.دیدم بچه که بودم طرد شدم.دیدم هرچقدرم اعتماد به نفسم بهتر شده هنوزم مدرک نمیکنم چرا ادما دوسم دارن.دیدم شده بودم فقط وسیله پر کردن وقت خیلی از ادما فقط.شاید موقعیت بهتر میبود دورشون من دیگه میرفتم از لیستشون کنار.برای یکسری از ادما مهم هستما.میدونم.میدونم همه چیز مامانم.میدونم پری هام دلشون به منم گرم میشه یک روزایی.نمیدونم ولی الان بیشتر شبیه همیشه ام.

این روزا بیشتر حضور خودمو حس میکنم .

نوشته شده توسط نازنین در یکشنبه بیستم اسفند ۱۴۰۲ |
 BF

داستان از این قراره که انلاین باشی با تو حرف میزنم.اینستا اول اکانت تورو جواب میدم.بخوام برم بیرون اول به همراهی با تو فکر میکنم.جای خوشگلی میبینم میخوام برگردم با تو برم اونجا.چیز خوشمزه ای بخورم میخوام تورم ببرم مزه اش کنی.اینا اذیتم نمیکنه که داری میشی رفیق صمیمیم که دوست دارم روزام و لحظه هامو باهاش تقسیم کنم.

خلاصه که هستمت.


برچسب‌ها: F5
نوشته شده توسط نازنین در شنبه پنجم اسفند ۱۴۰۲ |
 

میدونم خوشحال بودم قبلا ولی یادم نیست چطوری بود،الان فقط خیلی خسته ام. انرژیم زود تموم میشه،فقط خوابم میاد.ننیخوام کسی رو ببینم ولی با تموم وجود حس میکنم تنهام،میدونم دوستام هستن ولی از اینکه برم سمت ادما خسته شدم.نمستونه قلبم نزنه و درد نگیره هر لحظه.

نوشته شده توسط نازنین در جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۲ |
 

نمیدانم پروسه شفا یافتن این بار چگونه است ولی جاندرد امانم را دریده.

نوشته شده توسط نازنین در سه شنبه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۲ |
عیبی نداره،یکم بیشتر تلاش میکنیم فوقش.
نوشته شده توسط نازنین در چهارشنبه هشتم شهریور ۱۴۰۲ |

ده تومن دادم به شاطر برای ۹روز ازش نون بگیریم.کاری که طی این دوماه اخیر مرتبا انجام میدادیم.بخش خیلی دوست داشتنی از زندگیم رو ساعت ۱۲شب از دست دادم.چون دوستم داره پیشرفت میکنه توی زندگیش و اون تایم رو دیگه خالی نیست که با هم پقت بگذرونیم.

تاحالا اینجوری نشده بود که رویه زندگیم رو دوست داشته باشم و مجبور به تغییرش بشم.ولی حالا هستم.باید تصمیم بگیرم و روتین جدیدی درست کنم در حالی که از قبلی بشدت خوشم می امد.


برچسب‌ها: تغییر
نوشته شده توسط نازنین در چهارشنبه هشتم شهریور ۱۴۰۲ |

بعد مدتی سر به این وبلاگ زدم،سه عدد کامنت داشتم.کامنت حتی یک دانه اش هم زیباست.

چپستر نخست:دیروز سوسیس بندری خوردیم،دونان داشت وخیارشو.خوردن من را خواب آلود کرده بود و اگر لطف دروغ هایم نبود بر شانه سحر به خواب میرفتم.

روزها ساعت چهار چهل دقیقه از خواب بیدار میشوم،ساعت پنچ و ربع حاضر هستم و منتظرم نگار بگوید که حرکت کنم.میرویم دور حوض میدویم او امروز 15 دور دویست که رکورد خود را شکست من نیز نهایت 5 دور میدوم و بقیه اش را راه میروم.صبح هایم بسیار دوستداشتنی است.حالا دوست داشتنی بودنش بخ این معنا نیست که همه اش باب میلم هست ها نه.گاهی اتفاق هایی بدی میوفتد ولی من هر روز میروم چون اتفاق های خوب اش هم کم نیست.دیروز زیر باران گیر کردم و بخ نانوایی پناه بردم این تجربه برایم بسیار قشنگ بود.ناراحت کننداست که اگر شخصیت متفاوتی داشتم ممکن بود بخاطر سرمای هوا یا خیس شدن یا حتی معذب بودن ان تجربه رو بد شمارم .هر روز بیرون هستم و تقریبا نه کتابی میخانم نه فیلمی میبینم نه موزیک جدیدی گوش میدهم هرچه هستم،عکس است و خاطره وادم های جدید است وخنده . البته نه خودم را حس میکنم نه سرم ر فکر کنم اندکی خسته شدم ولی خب هنوزم هم سبک من است و هر که کسی میگوید چقدر بیرونی.فقط خودم را یادم می اید که سال گذشته بارها با خودم تکرار کردم روزی میرسه که از صبح تا شبش رو بیرون میگذرونم وهمین کار رو هم کردم.درسته که هدفی ندارم ولی بیکار نشستم .


برچسب‌ها: شهریور
نوشته شده توسط نازنین در یکشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۲ |

چندین تا پست آخر وبلاگم،تیگ ثبت موقت و عدم پخش خورده.این موقع از سال من بلد نیستم حس کنم . فقط پیش میرم.میدوعم،مثل ادمی که زیر بارون بهاری کنار مزارع برنج توی کشور ژاپن میدوعه.نه میبینم و نه حسی دارم.ولی من دورما،خیلی دور.اونقدری که روحم از تنم جداست تا بلاخره حس کنه شاده.ولی خب یک شادی دورغی که بخاطر سر شدن بدنمه.

دلم برای پاییز تنگه.


برچسب‌ها: روزانه
نوشته شده توسط نازنین در چهارشنبه یکم شهریور ۱۴۰۲ |
 
مطالب قدیمی‌تر