ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
خوب دوستان این داستان روهم بخونید یادتون باشه نظرفراموش نشه
درتعطیلات کیریس مس دریک بعدازظهرسردزمستانی پسرشش هفت ساله یی جلوی ویترین مغازه ای ایستاده بود.
اوکفش به پا نداشت ولباش هایش پاره پوره بودند.زن جوانی ازانجامی گذشت.
همین که چشمش به پسرک افتادارزوواشتیاق رادرچشم های ابی اودید.دست کودک راگرفت وداخل مغازه
بردوبرایش کفش ویک دست لباس گرمکن خرید.
انها بیرون امدند وزن جوان به پسرک گفت:
«حالابه خانه برگرد.ان شاالله که تعطیلات خوب وشادی داشته باشی»
پسرک سرش رابالااورد،نگاهی به اوکردوپرسید:«خانم !شماخداهستید؟»
زن جوان لبخندی زدگفت:«نه پسرم من فقط یکی ازبندگان اوهستم.»
پسرک گفت:«مطمئن بودم بااونسبتی دارید.»
نظرتون روراج بهش بگیدپس
نظرفراموش نشه
واقعا عالی بود افرین
مسابقه گذاشتم بیا
باش
خیلی قشنگ بود
باحال بود
مرسی
سلام گلم اپم
اومدم
خیل عالییییییییییییییییییییی بود افرین
ممنون
ایوللللللللللللل عالی بود
مرسی گلم